قلم عشق

دل نوشته های من

همیشه زود می روم ولی چه دیر می شود

به آیینه نگاه کن چگونه پیر می شود

 

جز تو کسی پنجره را رو به سپیده نگشود

در کوچه های گم شدن کسی شبیه تو نبود

 

تمام روزها گذشت در انتظار یک سلام

در انتظار دیدنت ای شاعر هر چه کلام

 

پس از تو ای غایب من زخویش هم گسسته ام

چرا که دل ر به توو به دیدن تو بسته ام

نوشته شده در 11:43 توسط ماندانا غیاثی| |

در آیینه ام بنشین ای خوب تماشایی

تا زنده شوم با تو در مرز توانایی

تو روح بهارانی در باغ تنم ای گل!

پاییز به سر آمد ای کاش که باز آیی

چون آتش و خاکستر در وحشت توفانم

بی صبر نگاه تو سخت است شکیبایی

من بی خود از خویشم ای شاعر اشعارم

شعرم غزل چشمت وقتی که تو میایی

تو آن سوی هر لحظه من تشنه دیدارت

بر خوان غزلی آبی ای شاعر دریایی

 

 

نوشته شده در 19:2 توسط ماندانا غیاثی| |

من با تیر عشق تو کامل شدم

مرگ را با مردن تازه ای شروع کردم

تو را فهمیدم و از تو

با تو رها شدم و در بند تو آزادانه با خودم و عشق قدم زدم.فکر کردم

شب را به تماشای این حس سبز نشاندم تا شب تو را فراخواند و از تو گر بگیرد

شب هم مثل با تو کامل شد

ماه با تو خوشحال شد و به من لبخندی زد

ستاره ها سزاوار زیبایی تو شدن و با تو ابرها را لمس کردند

چه حس زیبایی

آری تمام این تخیلات و تصورات من از تو سر چشمه می گیرد

تو شاعر که در من شکفتی.

نوشته شده در 15:17 توسط ماندانا غیاثی| |

عشق یعنی پر تو بودن

تا همیشه در تو بودن

 

عشق یعنی با تو بودن

از هوای تو سرودن

 

عشق یعنی از تو مردن

گلرو به دریا سپردن

 

عشق یعنی تو عزیزم  عشق یعنی تو عزیزم

 

عشق یعنی مردن از تب

از تو گفتن با تو هر شب

 

عشق یعنی تو عزیزم  عشق یعنی تو عزیزم

نوشته شده در 15:12 توسط ماندانا غیاثی| |

 

چه قدر خوب می شد که تو هم مثل من برای عشق سازی می زدی

به یاد عشق می نوشتی و به یاد عشق می خواندی

چه قدر خوب می شد که تو هم به یاد من بودی

مثل من که در بیشتر اوقات به یاد تو هستم و به یاد تو که خود عشقی می نوازم

چه قدر خوب می شد که مثل من متن شب را داشتی و آنرا بلند برای ستاره هایش می خواندی

 

خرداد هزارو سیصد و نود و یک

نوشته شده در 15:7 توسط ماندانا غیاثی| |

قدم زدن روی آب را دوست دارم.

نهایت آرامش در همان جاست که می توان گفت در آدمی جریان دارد

تنهام و از تنهایی نوشتن سخت است...دردناک است

در این دنیا انگار دیگر هیچ کلیسایی آوایی ندارد

پرندگان خاموشند و شبها روشن تر از روزها

کائنات فراموشمان کردند از بس از عشق دور شدیم و بجای عشق به چیزهای دیگر فکر می کنم

از خودمان بپرسیم؟

که شده به دریا فکر کنیم

به پرنده ای که زیر باران به فکر فرو می رود فکر کنیم؟

اردیبهشت نودویک

نوشته شده در 15:2 توسط ماندانا غیاثی| |

نمی دانم چرا زندگی مرا در بند سختی هایش کشیده

مرا خورد کرده

مرا در اسارت تنهایی تنها گذاشته

در همینجاست که حس می کنم دنیا دیگر جایی برای عشاق ندارد

اصلا دیگر نمی شود به عشق فکر کرد.

 

فروردین هزارو سیصدو نود و یک

نوشته شده در 14:57 توسط ماندانا غیاثی| |

.خدا یعنی احساس یعنی آرامش یعنی عشق. .روز یعنی آغاز. .شب یعنی وقتی مناسب برای فکر کردن. .پدر یعنی مرهم. .مادر یعنی ایثار. .عشق یعنی تکیه گاه. .زندگی یعنی رفتنو رفتن. .نویسنده یعنی صادق هدایت. .ترانه سرا یعنی اشکان شاپوری. .شاعر یعنی فروغ فرخزاد یعنی رودکی. .خواننده یعنی داریوش یعنی محسن نامجو یعنی التون جان. .آهنگساز یعنی التون جان یعنی انوشیروان روحانی. .فیلم یعنی همشهری کین یعنی در حال و هوای عشق. .فیلم ساز یعنی اورسن ولز یعنی اصغر فرهادی. .بازیگر یعنی آنتونو باندراس یعنی مریل استریپ یعنی عزت الله انتظامی یعنی فاطمه معتمد آریا.

نوشته شده در 17:3 توسط ماندانا غیاثی| |


Power By: LoxBlog.Com